مرد صابونی
ــــــــــــــــــــ
عطاری شیفته و دلتنگ دیدار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شده بود.
روزی دو نفر به مغازه عطاری اش می روند تا سدر و کافور برای کسی که تازه فوت شده است تهیه کنند. از نظر عطار، رفتار این دو نفر عجیب می آید. آدم هایی متفاوت که تا به حال در شهر ندیده بود. می پرسد شما چه کسی هستید؟ جواب می دهند مسافریم. اما عطار اصرار می کند و قسم می دهد که نام و نشان شان را بگویند. بعد از اصرار عطار می گویند از طرف امام زمان ارواحنا فداه برای خریدن سدر و کافور برای یکی از بندگان خدا از مغازه شما مأمور شده ایم.
با اصرار زیاد از آن دو نفر می خواهد او را تا نزدیکی خیمه امام علیه السلام ببرند و اگر اجازه دادند وارد شود و اگر اجازه ندادند برگردد. قبول می کنند و در راه به دریایی می رسند. یاران امام علیه السلام ذکری را به عطار یاد می دهند و می گویند چشم هایت را ببند و از روی آب رد شو.
در حال رد شدن از روی آب بودند که ناگهان رعد و برقی می زند و هوا بارانی می شود. عطار با خود می گوید صابون هایم روی پشت بام است و از بین می رود، خاک بر سرم شد. تا این فکر در ذهن اش می آید، در آب فرو می رود. یاران امام علیه السلام که از جریان با خبر می شوند، او را نجات میدهند. وقتی به خیمه ها می رسند میگویند باید بپرسیم حضرت اجازه می دهند یا نه؟
عطار می گوید شنیدم امام علیه السلام فرمودند: «ردوه فانه رجل صابونی» بفرسید تا برود، این مرد صابونی است.
_______________________________________________________
دارالسلام عراقی ، ص172
:: موضوعات مرتبط:
عارفانه ,
,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1